شما وارد حساب خود نشده و یا ثبت نام نکرده اید. لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید تا بتوانید از تمامی امکانات انجمن استفاده کنید.
انجمن تخصصی شکاروتیراندازی(بزرگترین مرجع اطلاعاتی تفنگ بادی،پی سی پی،تیراندازی ایرانیان)pcp.airrifle.airguns..تفنگ بادی،پنوماتیک،
حمله حیوانات به انسان - نسخه قابل چاپ

+- انجمن تخصصی شکاروتیراندازی(بزرگترین مرجع اطلاعاتی تفنگ بادی،پی سی پی،تیراندازی ایرانیان)pcp.airrifle.airguns..تفنگ بادی،پنوماتیک، (http://iran-airrifle.com/forum)
+-- انجمن: جاذبه های طبیعی،حیات وحش و شکار (/forumdisplay.php?fid=21)
+--- انجمن: تصاویر شکار و تیراندازی (/forumdisplay.php?fid=23)
+--- موضوع: حمله حیوانات به انسان (/showthread.php?tid=485)

صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47


RE: حمله حیوانات به انسان - karbakhsh - 2014-09-25 11:26 PM

من اگر با یه دوربین عکس گرفته بودم حرفی نبود ولی با موبایل هم عکس گرفتیم بازم همون ماجرا دیده شدو من تا برسم کرمان عکسهارو از رفیقم میگیرم و میزارم


RE: حمله حیوانات به انسان - greenliving - 2014-09-26 02:38 AM

بچه ها تو رو خدا از اینجور چیزها تعریف نکنید من الان شبها یک جایی کارگر شب هستم
این داستانها و خاطرات رو میخونم میترسمKhansariha (26) Khansariha (26)
الانم فکر کنم یک صدایی شنیدم..................
اگه سکته کردم مردم تقصیر شماست گفته باشم. Khansariha (21) Khansariha (21)

یک خاطره در کنم از خودم شاید حواسم پرت شد ترسم ریخت...............

این خاطره بر میگرده به سال 1382 Khansariha (345) Khansariha (345)

البته نمیدونم میشه اسمش رو گزاشت حمله حیوانات وحشی یا نه؟؟؟
بله میگفتم یک روز تو خونه نشسته بودم تلفن خونمون زینگ زینگ صدا کرد
من رو کار داشتن:
از اونور خط: سلام پسر عمو
من:سلام شما؟

من نعمتم پسر گرز علی!!
کمی فکر کردم .....ای داد بی داد هم ولایتیمون بود گفتم سلام پسر عمو چه خبر(تو روستا کسهایی که فامیل دور هستند همدیگر رو پسر عمو صدا میزنن)
سلامتی خوبی..بعد کلی چاق سلامتی کردن گفتم نعمت جان خیر باشه یاد ما کردی؟

نعمت: پسر عمو ما که همیشه به یاد شما هستیم!! حقیقتش یک کنوی عسل پیدا کردم گفتم تو هم بیایی با هم در بیاریمش
آخه بدون تو صفایی نداره............
من:باشه نعمت جان حتما میام
نعمت: پسر عمو فقط وسایل هم با خودت بیار از این توری ها و پیف پاف ها ...میدونی که از اینهایی که تو تلوزیون نشون میده.............

کاری ندارم خلاصه ما پرسان پرسان یک بنده خدایی رو پیدا کردیم تو کار زنبور بود
یک چیزی شبیه قوری داد دستمون روش کارش رو هم توضیح داد لباس و اینها هم گرفتیم............

شب همه وسایل رو بردم ریختم پشت ماشین(یک پیکان داشتم پنج دنده یادش بخیر)
تا صبح برم دهات عسل جمع کنیم تفنگم برداشتم یک تیری در کنیم روحیه عوض بشه.....

صبح به هر جون کندنی بود تو تاریکی راه اوفتادم برم ولایتمون که از شهر خیلی دور بود..........
بعد کلی رانندگی همین که رسیدم میدون روستا دیدم چند تایی جوون جمع شدن
بله نعمت بود با چند تا جوان رعنای دیگه..............
من: نعمت جان اینهمه آدم کجا میریم؟
نعمت: پسر عمو سخته کار دو نفر که نیست هنوز چند نفری هم میخوان بیان..........

عجب این چه کاری بود که اینهمه آدم میخواست!!!!!!!!!!!!!!!!!
تا نصف راه رو با ماشین رفتیم.......

کاری ندارم بعد کلی پیاده روی با شکم گشنه رسیدیم جایی که میگن بهش.......گوران".................

دیدم همه واستادن گفتم نعمت جان برای چی واستادین؟ گفت:همینجاست دیگه پسر عمو

یک نگاهی کردم یا خدا یک دره عمیق که نگاهش میکردی چشمات سیاهی میرفتKhansariha (258) Khansariha (258)

یک نگاهی کردم گفتم کجای اینجاست؟
گفت اون برامدگی رو میبینی پسر عمو اونجا کندوشونه خیلی ساله اونجاست تا حالا کسی نرفته...........

پرسیدم چطوری میرین پایین؟
دیدم از گونی آردی که همراهشون بود وسایله که داره در میاد آخرشم یک طناب کلفت مغنی گری از این کنفی ها...
کمی صبر کردم دیدم هیچ کس حرکتی نمیکنه
گفتم خوب شروع نمیکنین..........نخیر همه نگاه ها به طرف من بود.....نعمت با پر رویی هرچه تمامتر گفت : پسر عمو لباسات رو بپوش دیگه!!!!!!!!!

فکر کردم گوشهام اشتباه شنیده..گفتم من؟؟؟؟
نعمت: آره دیگه پسر عمو کار ما که نیست
گفتم نعمت جان اینجا کل صخره از خاکه سر بخورم پایین تیکه هام رو ههم پیدا نمیکنین..........
یکی از جونها گفت نتهرس ما با طناب از بالا نگهت داشتیم_(نتهرس!!!!!!!!!)
گفتم خوب یکی از شما برین دوباره یکی گفت پسر عمو تو ورزشکاری کوماندویی
خلاصه اونقدر ما رو به مرد عنکبوتی و رمبو شبیه کردن که دل رو به دریا زدم.................(قشنگ معلوم بود نقشه قبلی دارن)

لباس رو پوشیدم گتهاش رو کشیدم کلاه و بقیه چیزها و رفتم پایین.....
تصورش رو بکنین چهار پنج نفر از بالا یک بچه سوسول شهری رو بستن به طناب فرستادن پایین.........
کاری ندارم چطور رسیدم پایین مردم و زنده شدم از طرفی هم گشنه و تشنه..........
رسیدم قسمتی که مثل پله بود که شنیدم صدای نعمت که تو کوه میپیچید و اکو میکرد میاد...بسدی بسدی یتیشدی یتیشدی...کافیه رسید رسید..
کمی محل استقرارم رو محکم کردم نگاه که کردم دیدم یک سوراخاندازه مشت آدم که چند تایی زنبور میان و میرن.......
داد زدم نعمت این یک زره زنبور چه عسلی دارن دو تا گونی فرستادی پایین؟؟
داد زد زیاده پسر عمو اونها رو پر کنی بازم گونی میفرسدیم پایین توش زیاده زیاد......گنجینه است...گنجینه.....و همین طور اسم گنج تو کوه اکو میکرد
کارد سنگر امریکاییم رو از کمرم در اوردم(چند سال پیش یک شکاربانی تو کوه خوشش اومد تو رودربایستی دادم بهش)
شروع کردم سوراخ رو گشاد کنم که دیدم پوکه مثل پفک...........کمی که کندم دیدم ای واد داخل مثل غاره........و یک کوه اصل همراه با موم...........
زنبورها هم به دست و پام میپیچیدن اما مسلح رفته بودم
دستگاه دود افکن رو آتیش کردم و همینطور که با کارد قطعات بزرگ عسل رو داخل گونی میریختم گاهی یک دودی هم بهشون میزدم...........
تو عوامل خودم بودم که یک صدایی شنیدم...............
اولدوم اولدوم قاچ قاچ.........مردم مردم..فرار کن فرار کن........
صدا از بالا بود اما چی شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چند باری اسم رفقا رو صدا زدم:نعمت ،نعمت،، غضنفر،غضییییی،پسر عمو پسر عمو................
نخیر خبری نبود که نبود.............
طناب رو کشیدم یک دفعه هلپی افتاد اومد پایین.....یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟
کنار قسمت پله مانند نشستم یک ساعت منتظر شدم خبری نشد..شد دوساعت.....سه ساعت.دیگه چشمهام سیاهی میرفت از طرفی هم گشنم بود..
با احتیاط کمی از عسل با موم گذاشتم دهنم...وای خدای من انگار جون تازه ایی گرفته بودم و خون تازه ایی تو رگهام پمپاژ شده بود......
مثل خرس کارتون دهه شست(بامزی) نشستم به خوردن عسل کوهستان...........
زنبور ها هم دیگه آروم گرفته بودن..از خوردن که فارغ شدم کمی فکر کردم تا شب که نمیتونستم صبر کنم....فکری به سرم زد....
شروع کردم با کارد سنگریم به کندن کوه با هر ضربه که میزدم خاک خشک شده که کم از سنگ نداشت مثل پنیر از کوه جدا میشد...
کاری ندارم چند ساعت کشید که با ساختن جای پا و دست رسیدم بالا و چند بار نزدیک بود سقوط کنم ته دره........
بالا که رسیدم خبری از هیچ کس نبود و بساط چایی و لوازم دیگه رو زمین بود...............
شروع کردم به بالا کشیدن گونیهای عسل که به یک سر طناب بسته بودم......
گونی ها رو انداختم رو دوشم و به طرف ماشین روان شدم.و همش این سوال تو ذهنم بود یعنی چی شده؟؟؟؟؟؟؟/
دهات که رسیدم انگار همه دارن به یک داعشی و قاتل نگاه میکنن پرسیدم چی شده یکی از زنهای روستا با صدای جیغ جیغو گفت
بچه های ما رو برده بودی بکشی؟
خاطره رو کوتاه میکنم رفتم دیدم همشون رو بصف خوابوندن تو خونه یکی از اهالی.....و صدای ناله و آهه فریاد بلنده
همشون چشم و گوش ها باد کرده ..و والدین گرام و ریش سپید و کوچیک و بزرگ روستا دورشون کردن
یکی از ریش سپیدها گفت بچه های ما رو اغفال کردی ما 50 ساله میدونیم اونجا عسل هست اگه میخواستیم خودمون میرفتیم میوردیم دیگه....
و سیل شماتت بود که به طرفم روانه بود تو اون موقعیت هم که حرفی نمیتونستم بزنم.....
یک نفر از اون وسط گفت حالا عسل کو؟ رفتم یکی از گونیها رو که جلو گزاشته بودم اوردم گزاشتم وسط.....
چشم همه شد چهار تاKhansariha (219)
یکی گفت رو زخم اینها عسل بزنی جای نیش زنبور خوب میشه و بقیه با علامت سر تایید کردن
یک دفه نعمت با ناله گفت نه نه بدین بخورم.وصدای خنده فضا رو پر کرد....جمع که آروم شده بود یکی از والدین گرام گفت حالا که به خیر گزشته
اقلا از عسل ببرم بدم پسرم بخوره زحمتش هرز نره........ در چشم بر هم زدنی یک گونی عسل زیر دست و پای اهالی به تاراج رفت!!!!
من که هاج و واج داشتم نگاه میکردم یکی گفت ای وای برای پسر عمو نموند که!!!
یکی دیگه گفت عسل رو میخواد چیکار از رو دلخوشی اومده دهات فامبلهاش رو ببینه پسز عمو مگه تو شهر عسل قحطیه...........
کاری ندارم بلند شدم اومدم خونه با یک صندوق پر از عسل.....
ولی تا مدتها فامیل و غیر فامیل بود که زنگ میزد خونمون و التماس دعای عسل داشتن و ادعا میکردن دختر صغرا خانوم با خوردن عسل مریضیش خوب شده
و فواید و معجزات اون عسل تعریف میکردن و خواهان عملات چریکی دیگری برای برداشت عسل بودن!!!!!!!!!!!
ولی من پشت دستم رو داغ گزاشتم دیگه با طناب پسر عمو جماعت نرم تو چاه

امیدوارم خوشتون اومده باشه
کوچک همه رفقا
............ق".........


RE: حمله حیوانات به انسان - arnold - 2014-09-26 10:40 AM

(2014-09-26 02:38 AM)greenliving نوشته شده توسط: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بچه ها تو رو خدا از اینجور چیزها تعریف نکنید من الان شبها یک جایی کارگر شب هستم
این داستانها و خاطرات رو میخونم میترسمKhansariha (26) Khansariha (26)
الانم فکر کنم یک صدایی شنیدم..................
اگه سکته کردم مردم تقصیر شماست گفته باشم. Khansariha (21) Khansariha (21)

یک خاطره در کنم از خودم شاید حواسم پرت شد ترسم ریخت...............

این خاطره بر میگرده به سال 1382 Khansariha (345) Khansariha (345)

البته نمیدونم میشه اسمش رو گزاشت حمله حیوانات وحشی یا نه؟؟؟
بله میگفتم یک روز تو خونه نشسته بودم تلفن خونمون زینگ زینگ صدا کرد
من رو کار داشتن:
از اونور خط: سلام پسر عمو
من:سلام شما؟

من نعمتم پسر گرز علی!!
کمی فکر کردم .....ای داد بی داد هم ولایتیمون بود گفتم سلام پسر عمو چه خبر(تو روستا کسهایی که فامیل دور هستند همدیگر رو پسر عمو صدا میزنن)
سلامتی خوبی..بعد کلی چاق سلامتی کردن گفتم نعمت جان خیر باشه یاد ما کردی؟

نعمت: پسر عمو ما که همیشه به یاد شما هستیم!! حقیقتش یک کنوی عسل پیدا کردم گفتم تو هم بیایی با هم در بیاریمش
آخه بدون تو صفایی نداره............
من:باشه نعمت جان حتما میام
نعمت: پسر عمو فقط وسایل هم با خودت بیار از این توری ها و پیف پاف ها ...میدونی که از اینهایی که تو تلوزیون نشون میده.............

کاری ندارم خلاصه ما پرسان پرسان یک بنده خدایی رو پیدا کردیم تو کار زنبور بود
یک چیزی شبیه قوری داد دستمون روش کارش رو هم توضیح داد لباس و اینها هم گرفتیم............

شب همه وسایل رو بردم ریختم پشت ماشین(یک پیکان داشتم پنج دنده یادش بخیر)
تا صبح برم دهات عسل جمع کنیم تفنگم برداشتم یک تیری در کنیم روحیه عوض بشه.....

صبح به هر جون کندنی بود تو تاریکی راه اوفتادم برم ولایتمون که از شهر خیلی دور بود..........
بعد کلی رانندگی همین که رسیدم میدون روستا دیدم چند تایی جوون جمع شدن
بله نعمت بود با چند تا جوان رعنای دیگه..............
من: نعمت جان اینهمه آدم کجا میریم؟
نعمت: پسر عمو سخته کار دو نفر که نیست هنوز چند نفری هم میخوان بیان..........

عجب این چه کاری بود که اینهمه آدم میخواست!!!!!!!!!!!!!!!!!
تا نصف راه رو با ماشین رفتیم.......

کاری ندارم بعد کلی پیاده روی با شکم گشنه رسیدیم جایی که میگن بهش.......گوران".................

دیدم همه واستادن گفتم نعمت جان برای چی واستادین؟ گفت:همینجاست دیگه پسر عمو

یک نگاهی کردم یا خدا یک دره عمیق که نگاهش میکردی چشمات سیاهی میرفتKhansariha (258) Khansariha (258)

یک نگاهی کردم گفتم کجای اینجاست؟
گفت اون برامدگی رو میبینی پسر عمو اونجا کندوشونه خیلی ساله اونجاست تا حالا کسی نرفته...........

پرسیدم چطوری میرین پایین؟
دیدم از گونی آردی که همراهشون بود وسایله که داره در میاد آخرشم یک طناب کلفت مغنی گری از این کنفی ها...
کمی صبر کردم دیدم هیچ کس حرکتی نمیکنه
گفتم خوب شروع نمیکنین..........نخیر همه نگاه ها به طرف من بود.....نعمت با پر رویی هرچه تمامتر گفت : پسر عمو لباسات رو بپوش دیگه!!!!!!!!!

فکر کردم گوشهام اشتباه شنیده..گفتم من؟؟؟؟
نعمت: آره دیگه پسر عمو کار ما که نیست
گفتم نعمت جان اینجا کل صخره از خاکه سر بخورم پایین تیکه هام رو ههم پیدا نمیکنین..........
یکی از جونها گفت نتهرس ما با طناب از بالا نگهت داشتیم_(نتهرس!!!!!!!!!)
گفتم خوب یکی از شما برین دوباره یکی گفت پسر عمو تو ورزشکاری کوماندویی
خلاصه اونقدر ما رو به مرد عنکبوتی و رمبو شبیه کردن که دل رو به دریا زدم.................(قشنگ معلوم بود نقشه قبلی دارن)

لباس رو پوشیدم گتهاش رو کشیدم کلاه و بقیه چیزها و رفتم پایین.....
تصورش رو بکنین چهار پنج نفر از بالا یک بچه سوسول شهری رو بستن به طناب فرستادن پایین.........
کاری ندارم چطور رسیدم پایین مردم و زنده شدم از طرفی هم گشنه و تشنه..........
رسیدم قسمتی که مثل پله بود که شنیدم صدای نعمت که تو کوه میپیچید و اکو میکرد میاد...بسدی بسدی یتیشدی یتیشدی...کافیه رسید رسید..
کمی محل استقرارم رو محکم کردم نگاه که کردم دیدم یک سوراخاندازه مشت آدم که چند تایی زنبور میان و میرن.......
داد زدم نعمت این یک زره زنبور چه عسلی دارن دو تا گونی فرستادی پایین؟؟
داد زد زیاده پسر عمو اونها رو پر کنی بازم گونی میفرسدیم پایین توش زیاده زیاد......گنجینه است...گنجینه.....و همین طور اسم گنج تو کوه اکو میکرد
کارد سنگر امریکاییم رو از کمرم در اوردم(چند سال پیش یک شکاربانی تو کوه خوشش اومد تو رودربایستی دادم بهش)
شروع کردم سوراخ رو گشاد کنم که دیدم پوکه مثل پفک...........کمی که کندم دیدم ای واد داخل مثل غاره........و یک کوه اصل همراه با موم...........
زنبورها هم به دست و پام میپیچیدن اما مسلح رفته بودم
دستگاه دود افکن رو آتیش کردم و همینطور که با کارد قطعات بزرگ عسل رو داخل گونی میریختم گاهی یک دودی هم بهشون میزدم...........
تو عوامل خودم بودم که یک صدایی شنیدم...............
اولدوم اولدوم قاچ قاچ.........مردم مردم..فرار کن فرار کن........
صدا از بالا بود اما چی شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چند باری اسم رفقا رو صدا زدم:نعمت ،نعمت،، غضنفر،غضییییی،پسر عمو پسر عمو................
نخیر خبری نبود که نبود.............
طناب رو کشیدم یک دفعه هلپی افتاد اومد پایین.....یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟
کنار قسمت پله مانند نشستم یک ساعت منتظر شدم خبری نشد..شد دوساعت.....سه ساعت.دیگه چشمهام سیاهی میرفت از طرفی هم گشنم بود..
با احتیاط کمی از عسل با موم گذاشتم دهنم...وای خدای من انگار جون تازه ایی گرفته بودم و خون تازه ایی تو رگهام پمپاژ شده بود......
مثل خرس کارتون دهه شست(بامزی) نشستم به خوردن عسل کوهستان...........
زنبور ها هم دیگه آروم گرفته بودن..از خوردن که فارغ شدم کمی فکر کردم تا شب که نمیتونستم صبر کنم....فکری به سرم زد....
شروع کردم با کارد سنگریم به کندن کوه با هر ضربه که میزدم خاک خشک شده که کم از سنگ نداشت مثل پنیر از کوه جدا میشد...
کاری ندارم چند ساعت کشید که با ساختن جای پا و دست رسیدم بالا و چند بار نزدیک بود سقوط کنم ته دره........
بالا که رسیدم خبری از هیچ کس نبود و بساط چایی و لوازم دیگه رو زمین بود...............
شروع کردم به بالا کشیدن گونیهای عسل که به یک سر طناب بسته بودم......
گونی ها رو انداختم رو دوشم و به طرف ماشین روان شدم.و همش این سوال تو ذهنم بود یعنی چی شده؟؟؟؟؟؟؟/
دهات که رسیدم انگار همه دارن به یک داعشی و قاتل نگاه میکنن پرسیدم چی شده یکی از زنهای روستا با صدای جیغ جیغو گفت
بچه های ما رو برده بودی بکشی؟
خاطره رو کوتاه میکنم رفتم دیدم همشون رو بصف خوابوندن تو خونه یکی از اهالی.....و صدای ناله و آهه فریاد بلنده
همشون چشم و گوش ها باد کرده ..و والدین گرام و ریش سپید و کوچیک و بزرگ روستا دورشون کردن
یکی از ریش سپیدها گفت بچه های ما رو اغفال کردی ما 50 ساله میدونیم اونجا عسل هست اگه میخواستیم خودمون میرفتیم میوردیم دیگه....
و سیل شماتت بود که به طرفم روانه بود تو اون موقعیت هم که حرفی نمیتونستم بزنم.....
یک نفر از اون وسط گفت حالا عسل کو؟ رفتم یکی از گونیها رو که جلو گزاشته بودم اوردم گزاشتم وسط.....
چشم همه شد چهار تاKhansariha (219)
یکی گفت رو زخم اینها عسل بزنی جای نیش زنبور خوب میشه و بقیه با علامت سر تایید کردن
یک دفه نعمت با ناله گفت نه نه بدین بخورم.وصدای خنده فضا رو پر کرد....جمع که آروم شده بود یکی از والدین گرام گفت حالا که به خیر گزشته
اقلا از عسل ببرم بدم پسرم بخوره زحمتش هرز نره........ در چشم بر هم زدنی یک گونی عسل زیر دست و پای اهالی به تاراج رفت!!!!
من که هاج و واج داشتم نگاه میکردم یکی گفت ای وای برای پسر عمو نموند که!!!
یکی دیگه گفت عسل رو میخواد چیکار از رو دلخوشی اومده دهات فامبلهاش رو ببینه پسز عمو مگه تو شهر عسل قحطیه...........
کاری ندارم بلند شدم اومدم خونه با یک صندوق پر از عسل.....
ولی تا مدتها فامیل و غیر فامیل بود که زنگ میزد خونمون و التماس دعای عسل داشتن و ادعا میکردن دختر صغرا خانوم با خوردن عسل مریضیش خوب شده
و فواید و معجزات اون عسل تعریف میکردن و خواهان عملات چریکی دیگری برای برداشت عسل بودن!!!!!!!!!!!
ولی من پشت دستم رو داغ گزاشتم دیگه با طناب پسر عمو جماعت نرم تو چاه

امیدوارم خوشتون اومده باشه
کوچک همه رفقا
............ق".........

سلام جالب بود ولی من اگه جای شما بودم زهرمار بهشون میدادم رفیق رو نباید تو کوه تنها گذاشت ولی اونا..... بنازم به شجاعتت که تونستی راهی برای بازگشت بسازی احسنتKhansariha (256)


RE: حمله حیوانات به انسان - gorjimahalle - 2014-09-26 03:00 PM

سلام دوستان.جناب greenlivingخاطره بسیار زیبایی بود.دوست عزیز با کاربری arnoldشما دیگه چرا برادر؟شما ک از کاربرهای قدیمی هستی؟ببین کل مطلب رو دوباره فرستادی زیرش چارتا کلمه گفتی.بهتر نبود به تشکر کفایت میکردی یا لا اقل کل پست رو نقل قول نمیکردی و فقط مطلب خودتو مینوشتی.بارها و بارها تذکر داده شده.خاهشا دوستان رعایت کنن .ممنونم یا حقKhansariha (8)Khansariha (8)


RE: حمله حیوانات به انسان - BARZOV - 2014-09-26 05:35 PM

دوستان عزیز بحث اجنه و اشباه و آل رو از امشب منتقل میکنیم به تاپیک شب زنده داران.Khansariha (8)

خوش باشید.Khansariha (256)


RE: حمله حیوانات به انسان - flower - 2014-09-26 06:20 PM

(2014-09-26 05:35 PM)BARZAU نوشته شده توسط: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دوستان عزیز بحث اجنه و اشباه و آل رو از امشب منتقل میکنیم به تاپیک شب زنده داران.Khansariha (8)

خوش باشید.Khansariha (256)

امیر جان بیخیال شو امشب تنها خونه هستم تا صبح خوابم نمیبرها خخخخخ


RE: حمله حیوانات به انسان - Kalashnikov - 2014-09-26 11:21 PM

با سلام و عرض ادب.

آقا منم يك مطلب يا شايد يك تجربه بگم بد نباشه البته همه دوستان حرفه اي و استادن و همه اينها رو ميدونن براي ياد آوري ميگم !

در مواجه با گرگ مخصوصا از اينهايي كه جثه خيلي بزرگي دارند خودتون رو نبازيد كه كار دست خودتون ميديد اساسي !

ببينيد گرگها اين خصوصيات رو دارن :

دید بسیار قوی، حس شامه تا حدود ۱۰ تا ۷۰ برابر انسان و فوق العاده تهاجمي و به نظر من حس ششم خاصي دارند !

يكي از دوستان ما كه از دست گرگ ها جون سالم بدر برده بود اينجور تعريف مي كرد :

اين دوست ما چند سال پيش به حومه يك روستاي دورافتاده رفته بود.

خلاصه داشته برميگشته گفته بود كه يك گشتي اطراف بزنيم .

يك ناحيه اطراف اين روستا بود كه خود بومي ها هم از آن بشدت دوري ميكردند چون گرگ خيلي داشت و شما اگر از دور نگاه مي كرديد به نظر خيلي مخوف مي آمد ! مثل خرابه ها و جاهايي كه ساليان سال پاي انسان به آنجا نرسيده بود.

خلاصه كنم نزديك غروب بود كه ديده بود يكي از دوستاش غيب شده و نيست هر چي صدا كرده خبري نشده ! حدس زده رفته تو اون ناحيه كه ببينه چه خبره خلاصه مسلح كرده و آماده گفته بريم ببينيم كجا رفته ؟

نزديك اون ناحيه رسيده بود ديده يكي از بومي ها داره داد ميزنه و به طرفش مياد كه بدوين الان دوستتون تكه و پاره ميشه !

از يك سربالايي بالا رفته بود بالا كه ديده بود چند تا چشم درخشان دور تا دور دوستشو گرفته بودن پاي راستش كه پاره بود و خونريزي داشت دست چپش از ساعد پاره شده بود فقط زرنگي كرده بود از اين مشعل هاي فسفري روشن كرده بود كه به خاطر دماي فوق العاده بالا و نور خيره كننده جلوي حملات مكرر رو گرفته بود.

خلاصه اين دوستمون يك تير هوايي زده بود ديده بود نخير همه زوم كردن رو رفيق اين دوستمون كه زخمي بوده مجبور ميشه نزديكترين گرگ به دوست زخميشو هدف قرار بده كه درست ميزنه وسط سرش كه باعث ميشه بقيه گرگها جدا بشن و موقت فرار كنن كه چند نفري دوستشون رو بغل ميزنن و بدو كه بدو تا رسيدن يك جاي امن.

همينجا من بگم كه اينكه ميگن با تير هوايي گرگ ها در ميرن كذبه و برا همشون صدق نميكنه !

خودم دو بار مواجه شدم !

ببينيد اگر با گرگ با جثه بزرگ مواجه شديد چند چيز يادتون نره ! البته اينها تجربيات و نظرات منه قابل بسط به همه نيست ! دوستان در اين موارد ميتونن از تجربيات خودشون استفاده كنند .

1. اول ببينيد حالت تهاجمي داره يا داره يواش يواش با نگاه كردن به شما عقب عقب ميره كه بره

2. بينيد اگر حالت تهاجمي گرفته و داره غور غور ميكنه كه حمله كنه هر كار ميكنيد فرار نكنيد ! چون ظرف چند ثانيه ميگيرتتون و اينجور براش دريافت ميشه كه ضعيف هستيد و قابل نابود كردن ! ( گرگ يك حس ششم خاص داره ! ).

3. در مورد بالا فوري هرچه داريد روش خالي كنيد و مخصوصا روي صورتش و سرش چه چارپاره بود و چه ساچمه نمره چهار و يا گلوله برنو و.....
در اينطور مواقع اين اراجيف حيوان كمياب و گونه كمياب و شكارچي مردو و .... رو ول كنيد ! شما بايد بين جونتون و اين حرفا يكي رو انتخاب كنيد ! انتخاب با خودتون !

4. از محل دور شويد ! مخصوصا اگر چند تا ديگر هم اطراف باشند ! چرا ؟ چون يك جا تو يك تاپيك خارجي خوندم بقيه گله كه برگشتن و هم نوعشون رو ديدن كه كشته شده تهاجمي تر و وحشي تر شدن و شروع به تقيب كردن كردن ! البته شايد گرگهاي اونجا با اينجا فرق داشته باشند .

5. اگر زخمي شديد از ريختن خون روي زمين و يا انداختن دستمال خوني و .... جلوگيري كنيد ! گرگها در رد زدن استادن و لحظه مهلت بهتون نميدن !

هنوز خيلي مطالب ديگر و تجربيات در مورد گرگها دارم كه به خاطر ضيق وقت نميزارم.

اگر دوست داشتيد اعلام كنيد اولين فرصت بنويسيم.

شاد و سربلند باشيد.


RE: حمله حیوانات به انسان - mik - 2014-09-26 11:52 PM

سلامی نو
مطالب جالب و آموزنده ای بود.اگر امکان دارد بقیه مطالب هم قرار دهید تا دوستان فیض ببرند.
ولی دوستان یک نکته را توجه داشته باشید در صورتی به گرگ یا گراز و یا هر حیوانی وحشی تیر بیندازید که یقین داشته باشید که کشته می شود چون زخمی کردن این حیوان ها دوباره مصیبتی هست بهتره یا تیر به نزدیکی شون بزنیم تا گرد و خاک شه یا هوایی بزنیم و اگر گلوله زنی یا چهار پاره داشتیم بهشون شلیک کنیم.


RE: حمله حیوانات به انسان - xport - 2014-09-27 06:10 PM

(2014-09-01 12:20 AM)کوهنورد نوشته شده توسط: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
با سلام :
دقیقا با شما موافقم . وارد کردن ضربه یا شلیک با تفنگ بادی جز اینکه حیوان رو عصبانی کنه هیچ سودی نداره . من نمیدونم این دوستی که خودش رو هم محیط بان میدونه چطور میگه با پا کوبیدن به زمین گرگ فرار میکنه !!!!!!!!! یا اینکه با چوب بزنی تو فرق سرش و........ مگه حیوون وامیسه شما با چوب فرقش رو نشونه گیری کنید اگر خدای ناکرده بهتون حمله کنه با اولین گاز گرفتگی چنان آسیبی ایجاد میکنه که فرصت اشهد خوندن هم نداری من نمیدونم بعضی از دوستان چطور این تئوری ها رو برای دیگران میدن فکر عواقب حرفهاشون نیستند ......

دوست من اگر جانداری قصد حمله برای غذا یا دفاع نداشته باشه با کوبیدن پا رو زمین فرار میکنه

بنده خودم صد بار تجربه کردم ، البته باید پاتون رو چنان بکوبید که زمین به لرزه در بیاد


RE: حمله حیوانات به انسان - xport - 2014-09-27 07:52 PM

دوستان من چند سال پیش اعزام شدم همدان ، که دوره خاصی رو در خدمت شهید والامقام عبدالله یاری

عزیز که به حق استاد طبیعت گردی و طبیعت داری بود ، بودم .

دوستان تعریف میکردن که اینجا گرگهاش آدم خوار هستند و تا حالا چند کودک و پیرمرد و پیرزن و ... رو خوردن

یه آبم روش خوردن و کسی هم جلودارشون نیست .

نیاز میبینم عرض کنم اکثر مردم همدان ، افرادی دامدار و کشاورز هستند . و برای حفاظت از مراتع و دامهاشون

دوتا چیز رو دشمن میدونن و خیلی ازش تنفر دارن ، یکی گراز و دیگری گرگ .

یک پیرمردی بود به نام علی یار ایشون ترک زبان بود و لهجه همدانی رو قشنگ حرف میزد

خیلی با تجربه بود و همیار محیط زیست هم بود . از اونجایی که ایشون دامدار هم بود

اکثرا سلاح حمل میکرد ، یه تفنگ تک لول ساچمه ای رو زده بود لوله اش رو کوتاه کرده بود

یا داده بود براش لوله کوتاه حدودا 20 سانتی ساخته بودن و همیشه این تو پالونش بود

تفنگ خوبی بود دقت خوبی نداشت اما مخصوص دفاع شخصی بود .

یه روز برای بازررسی محیط و علامت گذاری مناطق راهی شدیم سه تا محیط بان بودیم

من چون تازه کار بودم و به برف آشنا نبودم زیاد ترسی تو وجودم نبود .

اما حاج علی یار و همکاران عجیب از برف و خصوصا کوه و جنگل در زمستان ترس داشتن

من چون قبلا دوره نشانه گذاری و کروکی رو دیده بودم و به علت تجربه کم

در بحث طبیعت برفی با حاج علی یار همراه شدم . ایشون سنش زیاد بود اما به حق

از من جوان قوی تر و فرز تر بود .

خوب ، تا غروب حدود 95 هکتار رو به دلیل سختی کار کروکی و نشانه گذاری کردیم

که اگر هفته بعد تغییری مشاهده کنیم بفهمیم تحرکاتی اینجا بود و منبع حیوانی یا انسانی اون رو معلوم کنیم

ساعت حدودا 6:40 دقیقا بود و اذان گفته بودن که ما در مسافت حدودا 600 متری خودرو به سمت خودرو

در حرکت بودیم ، دوستانی که تجربه برف در کوهستان و مناطقی که دره زیاد داره میدونن

عبور از این موانع تو مسافت 600 متر مانند عبور از زمین صاف تو 6 کیلومتر هست پدر ادم علنا در میاد

خوب حاجی که سبک بود و بار و لوازم نقشه و دوربین و اینا رو نداشت اما من سنگین بودم با کلی لوازم

اسلحه رو هم دوستان با خودشون برده بودن . و چون من هنوز از دادگستری کارت ضابط نداشتم

اجازه حمل سلاح بهم داده نمیشد . داشتم راه میرفتم که متوجه حضور جانور بزرگی شدم

من یه خصلت دارم که نه از روی ترس بلکه از روی احتیاط اگه کسی همراه داشته باشم

( منظورم همکارم و افراد اموزش دیده هست نه فرد عادی ) سریع اگه چیزی ببینم

اون رو در جریان میزارم که اماده خطر باشیم خصوصا تو شب و دست خالی .

سریعا به علی یار گفتم ، حاجی یه چیزی اونجا دیدم . علی یار تا دید گفت گراز بوده

اما وقتی رفتیم نزدیک رد روی برف مال سگ سانان بود و از روی بزرگیش فهمیدم

سگ بزرگ یا گرگ هست . خوب ادامه دادیم که یهو متوجه همون جونور سمت چپ شدم با چشمای

درخشان در برابر نور چراغ قوه من ، پیرمرد سریع اسلحه اش رو اماده کرد . اما من دست خالی بودم

بهم گفت نترس و راه برو ، از اونجایی که منطقه سفید و قهوه ای توی هم بود دیدن جانور سخت میشد

نور هم نداشتیم جز یه چراغ قوه که من همیشه همراهم دارم برا روز مبادا همین چراغ قوه های پلیس

که زوم هم دارن . حیوان دو سه بار دور ما اومد و رفت . من به رفتار گرگ برفی زیاد اشنا نبودم

برا همین میگفتم حتما کنجکاو هست برا دیدن نور ، اما یهویی متوجه شدم تعدادشون سه تا

و بعد پنجتا شد . پیرمرد گفت ازم دور نشو . به همکارانم بیسیم زدم گفتم پنجتا گرگ دوره مون کردن

اونا حدودا با احتساب فاصله 400 متری ما از ماشین یه 500 متر با ما فاصله داشتن و من نور چراغشون

رو میتونستم ببینم بهشون گفتم منو میبینید ؟ گفت اره میبینم . گفتم خر نشید تیر سمت ما ول کنید

گفت نه خیالت راحت سریع میایم . همینطور که میومد من دیدم گرگها بدون هیچ سر و صدایی دارن نزدیک میشن

اما ما بی توجه راه میرفتیم ، من میدونستم گرگ یا سگ خرناس نکشه قصد حمله داره

وقتی اطمینان پیدا کردیم که قصد حمله دارن ، پیرمرد یه تیر ساچمه زنی هوایی در کرد صداش تو منطقه

پیچید ، یهو دیدم هر کدوم از گرگها به سمتی جیغ زنان فرار کردن .

به ماشین که رسیدیم و حرکت کردیم تا محیطبانی 1 ساعت حدود 30 کیلومتر راه بود

ما با سرعت خیلی کمی حرکت میکردیم تا متوجه اطرافمون هم باشیم .

تو راه علییار تعریف میکرد که شاهد حمله گرگ به انسان بوده ، و چون زود نرسیده

جوانک بدبخت جون داده که در اثر بریدگی عروق گردن و سینه بوده .

همینطور دوستمون ( از بردن اسم همکاران معذورم ) میگفت بارها شاهد شکار گرگها بوده

که چطور وحشیانه حیوان رو تیکه پاره میکنن و اول غدد داخلی رو میخورن و حیوان با زجر میمیره

راننده هم میگفت عموش یه پسر داشته که هشت سالش بود

اون موقعها برق نداشتن اینا . شب گرگ پسر عموش رو میبره و از پسر عموش فقط جمجمه اش

پیدا میشه که اونم جسابی دندون مالی شده بوده .

شهید یاری تعریف میکرد که یه بار تو دشت گرگ بهشون حمله میکنه

و اونا چون شخصی اومده بودن کوه جز باطوم فلزی و کارد چیزی نداشتن

برا همین علیرغم گفته های شهید یاری دوستانش فرار میکننن

شهید هم برای جا نموندن از اونها فرار میکنه و گله گرگها میفتن دنبالشون

گفت گرگها به جون ما سه نفر افتاده بودن و زخمهای زیادی بهمون زدن

که با ایستادگی و ظربه زدن تو سر گرگ و لباس چند لایه زمستانی تونستن

زنده بمونن . و گرگها رو فراری بدن

در کل دوستان گرگ موجودی باهوش و خیلی خشن هست

ابتدا انسان رو چک و برانداز میکنه ( همیشه اقلا یه چوب بلند پشتتون ببندید یا دست بگیرید )

بعد هی خودشو بهت نشون میده تا عکس العمل شما رو ببینه

اگه فرار کردید که به قول علی صادقی تو فیلم معراجی ها ( شما مردید اما چون گرمید نمیفهمید )

نباید فرار کنید و بترسید . گرگ ترس شما رو حس میکنه و همین رو هم میخواد

سعی کنید برید یه چوب بلند پیدا کنید یا یه ده دوازده تا سنگ برا زدن سمت گرگ

اگر زرنگ هستین و درخت هست اطرافتون برید رو درخت قایم بشید که اونوقت گرگ هم ساعتها زیر پای

شما میخوابه یا میره یه جایی قایم میشه تا شما بیایید پایین و اون بیاد خدمتتون برسه

انسان موجودی قدرتمند و خیلی باهوش تر از گرگ هست

نباید بترسید ، با چوب گرگ رو بزنید و داد بزنید با تمام قدرت داد بزنید

سعی کنید به جایی تکیه بدید تا از پشت بهتون حمله نشه

من باز هم میگم یه چاقو یا قمه فوقش 100 تومن باشه

بخرید و تو طبیعت گردی همراه داشته باشید ( فقط تو طبیعت چون تو شهر بگیرن شلاق داره )

تپانچه بادی هم برا ترسوندن گرگ خوبه ، همراه داشتن ترقه هم بد نیست اگه فرصت استفاده

پیدا کنید . تنهایی نرید تو مناطقی که میدونید جاندار وحشی درنده داره .

همراه داشتن زن و بچه با تنهایی هیچ فرقی نمیکنه که بدتر هم هست

خلاصه توصیه من اینه که اصلا نرید تو مناطق بکر و جاهایی که نمیشناسید

همیشه سلاح داشته باشید

تنها نرید تو طبیعت

سعی کنید از پارچه ها استفاده کنید و دور پاها تا زیر زانو و ساعد بپیچید

این کار رو قدیما زیاد میکردن ، هم از خار و خاشاک در امانید هم از گاز گرفته شدن

در صورت افتادن رو زمین سریع بلند بشید ، و به جاندار مشت بزنید اصلا گاز بگیرید

و هر کاری میتونید بکنید چون شما برا جونتون میجنگید .

پاهاتون رو تو شکمتون جمع کنید تا سفره اش نکنن

بیشتر به چشم ها و گلوی حیوون ظربه بزنید

اگر با خرس تو همچین حالتی قرار گرفتید بزنید خودتون رو به مردن و دعا کنید خر بشه و باور کنه

اگه با پلنگ رو به رو شدید بهش احترام بزارید و بشینید

پلنگ به انسان واسه خوردن حمله نمیکنه مگه در شرایط خاص

به پلنگ اجازه بدید رد بشه ، از دست پلنگ نمیشه فرار کرد مگه اینکه بپرید تو اب

و دعا کنید دنبالتون نیاد . زیر پلنگ خیلی مقاومت کنید به 30 ثانیه میرسه و بعد شما مردید

پس اگه کسی کمکتون نکنه یا پلنگ احترام شما رو نپسنده فاتحه خودتون رو بخونید

حواستون به چنگال پلنگ باشه 70 درصد زخمها رو با چنگالش میزنه

سنگ انداختن در مرحله اخر تنها راه نجات هست از دست پلنگ

پلنگ ترسو هست و از درد کشیدن شدیدا میترسه

همیشه چاقو رو به کمر ببندید سمت دست تخصصیتون تا راحت بتونید بهش دسترسی داشته باشید

چاره فرار از دست هر جانداری اسپری فلفل هست

چون هم بینایی و هم بویایی رو مختل میکنه ، پس تهیه کنید و ببندید به کمرتون

خودتون هم میتونید بسازید از فلفل طبیعی و بعد کمی الکل بهش بزنید و بریزید تو اسپری شیشه پاک کن

یکی از دوستانم هر دو سمت خودش رو چاقو میبست .

و بهترین راهکار ، رفتن به طبیعت با راهنما و تجهیزات کامل و مطلع کردن تیم نجات از سفر هست

با تورها برید سفر ، طبیعت از شما قوی تره پس غرور نکنید و جونتون رو به خطر نندازید

ما انسان راحت ترین شکاری هستیم که میشه فکرش رو کرد